رونق گرفتن. سروسامان گرفتن. بسامان شدن: چرا همی نچمم تا کند چرا تن من که نیز تانچمم کار من نگیرد چم. رودکی. رجوع به چم شود. در تداول روستائیان خراسان، چم کسی را گرفتن، کنایه است از بدست آوردن دل وی و بمراد دلش کار کردن یا سخن گفتن
رونق گرفتن. سروسامان گرفتن. بسامان شدن: چرا همی نچمم تا کند چرا تن من که نیز تانچمم کار من نگیرد چم. رودکی. رجوع به چم شود. در تداول روستائیان خراسان، چم کسی را گرفتن، کنایه است از بدست آوردن دل وی و بمراد دلش کار کردن یا سخن گفتن
در روضه خوانی و عزاداری شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند دسته جمعی خواندن و تکرارکردن سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
در روضه خوانی و عزاداری شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند دسته جمعی خواندن و تکرارکردن سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوای بارانی، یاروی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن، نم گرفتن چشم، اشک در دیده آمدن: ز بس گرد چشم جهان نم گرفت ز بس کشته پشت زمین خم گرفت. اسدی
رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوای بارانی، یاروی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن، نم گرفتن چشم، اشک در دیده آمدن: ز بس گرد چشم جهان نم گرفت ز بس کشته پشت زمین خم گرفت. اسدی
کنایه از سکوت ورزیدن است. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از سکوت است. (لغت محلی شوشتر). - دم گرفتن کسی را، گرفتن نفس وی. بند آمدن نفس او. حبس شدن نفس و خاموش شدن وی: کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده را دم گرفت. نظامی. ، بازداشتن نفس و حبس کردن هوا، خفه شدن. (ناظم الاطباء) ، ترک دادن و تن زدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). توقف نمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان) ، توقف کردن و استراحت نمودن و نفس تازه کردن. (یادداشت مؤلف) : پیاده شده، دم گرفته... روانۀ راه شدیم. (تحفۀ اهل بخارا) ، عدم جریان هوا. (ناظم الاطباء). بدبو شدن. متعفن و گنده بوی شدن. گنده شدن. (یادداشت مؤلف) : استرواح، دم گرفتن گوشت یعنی گنده شدن. (مجمل اللغه). الصلول، دم گرفتن گوشت پخته یا خام، یعنی گنده شدن. الکبث، دم گرفتن گوشت. عرص، دم گرفتن خانه از نم. غموم، دم گرفتن. کبث، دم گرفتن گوشت. غموم، دم گرفتن گوشت، بریان و پخته. خیس، دم گرفتن مردار. (از تاج المصادر بیهقی) ، با هم به یک آهنگ خواندن یا بازگو کردن. به دم اندرشدن. دم آمدن. متفق خواندن. دسته جمعی خواندن. با یکدیگر هم آواز خواندن یا بازگو کردن چنانکه ذکری را در حلقۀ درویشان و صوفیان و یا تصنیفی فکاهی را. به جماعت آوازی خواندن: میاندار میخواند و سینه زنها دم می گیرند. (یادداشت مؤلف) ، پوسیده شدن بدن، فرسوده گشتن خاطر. (ناظم الاطباء) ، اثر کردن نفس. مؤثرواقع شدن. (یادداشت مؤلف). - دم کسی در کسی گرفتن، اثر کردن. تحت تأثیر نفس و سخن او واقع شدن. اثر بخشیدن افسون و سخن های سحرآمیز کسی: مدم دم تا چراغ من بمیرد که در موسی دم عیسی نگیرد. نظامی. دمت گر مرغ باشدپر نگیرد دمت گر صبح باشد درنگیرد. نظامی. گفتم ای دل کم آن زلف سیه کارش گیر کآن نه ماریست که در وی دم افسون گیرد. ابن یمین. بسوخت جان حریفان ز گرمی سخنم عجب که در تو نگیرد دمی که من دارم. فرهاد
کنایه از سکوت ورزیدن است. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از سکوت است. (لغت محلی شوشتر). - دم گرفتن کسی را، گرفتن نفس وی. بند آمدن نفس او. حبس شدن نفس و خاموش شدن وی: کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده را دم گرفت. نظامی. ، بازداشتن نفس و حبس کردن هوا، خفه شدن. (ناظم الاطباء) ، ترک دادن و تن زدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). توقف نمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان) ، توقف کردن و استراحت نمودن و نفس تازه کردن. (یادداشت مؤلف) : پیاده شده، دم گرفته... روانۀ راه شدیم. (تحفۀ اهل بخارا) ، عدم جریان هوا. (ناظم الاطباء). بدبو شدن. متعفن و گنده بوی شدن. گنده شدن. (یادداشت مؤلف) : استرواح، دم گرفتن گوشت یعنی گنده شدن. (مجمل اللغه). الصلول، دم گرفتن گوشت پخته یا خام، یعنی گنده شدن. الکبث، دم گرفتن گوشت. عرص، دم گرفتن خانه از نم. غموم، دم گرفتن. کبث، دم گرفتن گوشت. غموم، دم گرفتن گوشت، بریان و پخته. خیس، دم گرفتن مردار. (از تاج المصادر بیهقی) ، با هم به یک آهنگ خواندن یا بازگو کردن. به دم اندرشدن. دم آمدن. متفق خواندن. دسته جمعی خواندن. با یکدیگر هم آواز خواندن یا بازگو کردن چنانکه ذکری را در حلقۀ درویشان و صوفیان و یا تصنیفی فکاهی را. به جماعت آوازی خواندن: میاندار میخوانَد و سینه زنها دم می گیرند. (یادداشت مؤلف) ، پوسیده شدن بدن، فرسوده گشتن خاطر. (ناظم الاطباء) ، اثر کردن نفس. مؤثرواقع شدن. (یادداشت مؤلف). - دم کسی در کسی گرفتن، اثر کردن. تحت تأثیر نفس و سخن او واقع شدن. اثر بخشیدن افسون و سخن های سحرآمیز کسی: مدم دم تا چراغ من بمیرد که در موسی دم عیسی نگیرد. نظامی. دمت گر مرغ باشدپر نگیرد دمت گر صبح باشد درنگیرد. نظامی. گفتم ای دل کم آن زلف سیه کارش گیر کآن نه ماریست که در وی دم افسون گیرد. ابن یمین. بسوخت جان حریفان ز گرمی سخنم عجب که در تو نگیرد دمی که من دارم. فرهاد
کنایه از ترک دادن و واگذاشتن و ناشده انگاشتن باشد. (برهان). ترک دادن و ناشده انگاشتن. (فرهنگ رشیدی). - کم گرفتن چیزی، او را نبوده شمردن. او را کالعدم فرض کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی بد پدرم صدر خداوند وزیر و امروز من و پدر ذلیلیم و اسیر من بنده جوانم و جوانی کم گیر یارب تو ببخشای براین عاجز پیر. شمس الدین علی بن محمود بن المظفر (یادداشت ایضاً). با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر با گل عارض او لالۀ نعمان کم گیر سخن سرکشی سروسهی بیش مگوی قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر. بدر جاجرمی (یادداشت ایضاً). و رجوع به کم چیزی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود. - کم گرفتن کسی را، ترک کردن. واگذاشتن. نادیده انگاشتن: کم او گیر (به اضافه). (فرهنگ فارسی معین). - ، کم ارزش تلقی کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، حقیر شمردن. کوچک دانستن. (فرهنگ فارسی معین). ورجوع به کم چیزی یا کسی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود
کنایه از ترک دادن و واگذاشتن و ناشده انگاشتن باشد. (برهان). ترک دادن و ناشده انگاشتن. (فرهنگ رشیدی). - کم گرفتن چیزی، او را نبوده شمردن. او را کالعدم فرض کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی بد پدرم صدر خداوند وزیر و امروز من و پدر ذلیلیم و اسیر من بنده جوانم و جوانی کم گیر یارب تو ببخشای براین عاجز پیر. شمس الدین علی بن محمود بن المظفر (یادداشت ایضاً). با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر با گل عارض او لالۀ نعمان کم گیر سخن سرکشی سروسهی بیش مگوی قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر. بدر جاجرمی (یادداشت ایضاً). و رجوع به کم ِ چیزی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود. - کم گرفتن کسی را، ترک کردن. واگذاشتن. نادیده انگاشتن: کم او گیر (به اضافه). (فرهنگ فارسی معین). - ، کم ارزش تلقی کردن. (فرهنگ فارسی معین). - ، حقیر شمردن. کوچک دانستن. (فرهنگ فارسی معین). ورجوع به کم چیزی یا کسی گرفتن ذیل ترکیبهای کم شود
چشم بستن. دیده برهم نهادن، چشم پوشی کردن. صرف نظر کردن: در جهان ارباب همت نیز بی حاجت نیند از متاع آفرینش چشم میگیریم ما. وحید (از آنندراج). - چشم را چیزی گرفتن، کنایه است از حاجب شدن آن چیز جلو چشم و مانع شدن چیزی از دیدن چشم: دود آهم چشم او خواهد گرفت آخر اگر دیده گستاخانه بر روی تو روزن باز کرد. نصیر همدانی (از آنندراج)
چشم بستن. دیده برهم نهادن، چشم پوشی کردن. صرف نظر کردن: در جهان ارباب همت نیز بی حاجت نیند از متاع آفرینش چشم میگیریم ما. وحید (از آنندراج). - چشم را چیزی گرفتن، کنایه است از حاجب شدن آن چیز جلو چشم و مانع شدن چیزی از دیدن چشم: دود آهم چشم او خواهد گرفت آخر اگر دیده گستاخانه بر روی تو روزن باز کرد. نصیر همدانی (از آنندراج)
خمیدن. دوتا شدن. منحنی شدن. کج شدن. دولا شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : نتوانم این دلیری منحنی کردن زیرا که خم بگیرد بالایم. ابوالعباس. بدانگه که خم گیردت یال و پشت بجز باد چیزی نداری به مشت. فردوسی. کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده رادم گرفت. نظامی. اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم. نظامی. - خم گرفتن پشت، دوتا شدن. دولا شدن پشت. کنایه از پیری
خمیدن. دوتا شدن. منحنی شدن. کج شدن. دولا شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : نتوانم این دلیری منحنی کردن زیرا که خم بگیرد بالایم. ابوالعباس. بدانگه که خم گیردت یال و پشت بجز باد چیزی نداری به مشت. فردوسی. کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده رادم گرفت. نظامی. اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم. نظامی. - خم گرفتن پشت، دوتا شدن. دولا شدن پشت. کنایه از پیری
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس